تالار گفتگو پرنده نگری و پرنده شناسی

توفیق تقریباً اجباری!!

peregrine

توفیق تقریباً اجباری!!
« : ژوئیه 20, 2015, 02:30:11 am »
درود به عزیزان خودم
بنده کلاً راجع به مناسباتی که به واسطه اعراب به ما به عنوان عید! تحمیل شده احساس خوبی ندارم.(همین جمله های من چندتا واژه عربی داره؟؟!!) ولی خوب، روز تعطیل و آدم دست عمل شده ی 1ماه و نیم بیکار(بنده حقیر) و خونواده و... بالاخره زدیم به دل روستایی نزدیک شهرستان زرند کرمان به نام حُتکن(30.852060, 56.789760) جمعه شب ساعت 01:30 بامداد رسیدیم و باید حتماً آسمون کرمان رو در تاریکی مطلق ببینید تا بفهمید ما چی دیدیم!! فردا صبحش به لطف مسجد روستا که معلوم نیست با کدوم یکی از همسایه ها لج کرده بود با ولوم %100 بلندگو از خواب پریدیم!! و بنده دیگه خوابم نبرد تا اینکه صدای کلاغ ها که اولین صدای صبحگاهی بود هی بنده رو قلقلک میداد تا برم بیرون؛ ناگهان به قول دوستان یه صدای آشنا! خواب رو به کلی از سرم پروند... یه دم جنبانک ابلق نابالغ نشسته بود رو سیمهای برق و همش صدا میزد میگفت سعید بیا بیرون ببین چه خبره!!
رفتم دم در... جای همتون سبز...

کوه های بلند غرق مه و غبار... فقط همونجا وایستادم و گوش دادم ،باورتون نمیشه بعد از چند دقیقه که اونجا بودم تا طلوع کامل خورشید چندتا گونه پرنده رو از نزدیک دیدم. از هر طرف یه صدایی می اومد. انگار مردم جاشون رو داده بودن به پرنده ها. آدم پر نمیزد!!
از پشت سرم از طرف تپه ماهورها صدای چک چک و کبک و کمرکلی می اومد که نمیتونستم ببینمشون؛ ولی جلوی چشمام بین خونه ها و باغات زنبورخوارها، دارکوب ها -که عادت داشتن به جای درخت به تیر برق آویزون بشن-، بلبل، بلبل خالدار، توکای باغی، چلچله کوهی، (به گمانم)سسک درختی کوچک که اصلاً نمی ترسید و یک متری من روی شاخه ها میپرید و بوق میزد و هیکلش اندازه لیموترش بود!! سر و صدا راه انداخته بودن...
گله های تقریباً ده تایی سهره داغ به سر دائماً از بالای سرم ویراژ میدادن و یه نمونه گنجشکسان دیگه هم بود که همین طوری رفت و اومد میکردن که من نمیشناختمشون و صدای جالبی داشتن؛ غوغای گنجشکهای خونگی و کلاغ ها و زاغی های نورسیده رو اصلاً نمیشد نادیده گرفت!!
سرتون رو درد آوردم!! خلاصه به اتفاق جمع رفتیم به روستای بعدی به اسم دره گُر...
راه رو با دیدن سسک جنبان، کمرکلی و چکاوک و گنجشک و کلاغ سیاه هایی که دور قله کوه میچرخیدن و شاه توت های کنار جاده خاکی سر کردیم تا اینکه دوباره بعد از روستا کنار یه آبگیر ترمز زدیم(30.886796, 56.754877) و من از تپه ها بالا رفتم و دعا میکردم که، خدا روزمون رو بساز و شکاریهاتو رو کن!! با عرض معذرت عین دیوونه ها مثلاً صدای دلیجه و سارگپه رو -که اونجا زیاده-  به حساب تقلید صدا میکردم!!! روی یه تخته سنگ بلندتر که معلوم بود نشیمن ثابتیه(پر انواع مدفوع پرنده بود) نشستم و نا امیدانه به خونواده نگاه میکردم و قصد رفتن کردیم. تقریباً 200 متر مونده بود تا برسم به اهل بیت که سینا خان داداشم داد زد سعــــــیــــــــد!! طرف خورشید رو نگاه کن!! واقعاً جاتون سبز!! یه خونواده چهار نفری عقاب طلایی!!!!3تاشون از طرف کوه اومدن به سمت من و با ارتفاع تقریباً 15 متری از من چند دور چرخ زدند و یکیشون پشت تپه ها قایم شد و دوتاشون روی تپه ی روبروی من شاهانه نشستن...!
والا من که تا حالا عقاب طلایی آزاد از این نزدیکی که میشد تمام پرهاشونو بشمرم ندیده بودم! 2تا بالغ و یه دونه نابالغ...
خانواده محترم، من رو که کاملاً بهت زده بودم رو جمع کردن و سوار ماشین با قصد برگشت به حتکن حرکت کردیم. ذهنم دائماً پیش عقاب ها بود و به قول پیرمردهای کرمونی زرده زده بود(غروب شده بود) که از هر طرف شبگرد میپرید!! حتی وقتی رسیدیم به روستا کوچه ها پر بود!! و هر کدوم یه سیم برق رو با چراغ کنارش مصادره کرده بودن و با مانورهای آنچنانی حشره های دور چراغ رو نوش میکردن.
با صدای شب به خیر مرغ حق باغهای روبرویی، ما هم رفتیم تو رخت خواب...

روز بعد با حضرت شوهر خاله طبق معمول رفتیم تپه نوردی! عجب جایی بود. آب باریکه چشمه ی زلال و صدای پرندگان ذکر شده و چیدن گل پونه و کلپوره و ... که ناگهان دوباره یه صدا اومد: سعــــیــــــد!! جولوتو نگاه کن!! عجب وضعیتی بود... نمیدونستم الان باید بترسم و فرار کنم یا از شدت هیجان چهار چشمی نگاه کنم!!؟
یه دسته ی 50/60تایی کبک با سرعت تمام صورت ما دوتا رو با باند فرود کنار چشمه اشتباه گرفته بود!! تابلو بود که اولی ها که مارو دیدن و پیچیدن؛ اونایی که پشتشون بودن با یه حالت سورپرایز شده با یه وضعیت نابسامانی تغییر مسیر میدادن!! دور و برمون زیر تخته سنگهای بزرگ پر از لونه ی کبک بود و همشون قایم شدن...
خلاصه این روز هم به همون منوال روز قبل با کلی گشت و گذار سپری شد و خسته و کوفته به خاطر یک ماه و نیم دست ناقصی و خونه نشینی با ماهیچه های گرفته رسیدیم کرمون...


کلاً عقده ی یک ماه و نیم خونه نشینی حقیر توی متن تایپ شده بالا موج میزنه و از تمامی اساتید و دوستان به خاطر گزافه گویی عذر میخوام، فقط خواستم حال و هوای یه روستای کرمان رو که خیلی ها به راحتی از کنارش میگذرن رو یک کم خدمتتون توصیف کنم...

عجب عیدی بود...
 :D
سعید گله داری

كاربراني كه از پست شما تشكر كرده اند:


mohsenmallah

پاسخ : توفیق تقریباً اجباری!!
« پاسخ #1 : اكتبر 02, 2015, 07:47:30 pm »
عجب توصیف دلربایی بود...
من هوس کرمان کردم...
با دوربین به شکار پرندگان میروم

كاربراني كه از پست شما تشكر كرده اند:


peregrine

پاسخ : توفیق تقریباً اجباری!!
« پاسخ #2 : فوریه 04, 2016, 11:47:32 am »
قدمتون به روی چشم...
هر وقت تمایل داشتید در خدمتیم...
سعید گله داری